وقتی شاعر بی برگ و بی ارزش بودن زندگی را از این می داند که زادن از برای مرگ است، می توان نتیجه گرفت که بی اعتباری زندگی دنیایی متأثر از مرگ است. به همین دلیل «تصویر شیخ (عطار) از دنیا بس نومیدانه است»[۸۹].اگر زندگی دنیایی مرگ نداشت، آرمان شهر انسان همین زندگانی می بود. بیزاری انسان از این زندگی به خاطر نسبت دادن مرگ بدان است. او مرگ را از این زندگی و دنیا می داند.به همین سبب است که زندگی دنیایی را فاقد ارزش و دلبستگی می داند. نشانۀ دیگری که این نظر را تأیید می کند، ترتیب و ساختار مصراعهاست که شبیه به عبارت استدلالی در منطق است. بدین صورت که مصراع اول مقدمه و پیش فرض است و مصراع دوم نتیجه و تالی آن است:
دانلود پروژه
چو زادن از برای مرگ آمد کرا این زیستن پر برگ آمد
(خسرو نامه، ص۳۷۷)
نخواهم جان شیرین در جوانی ز مرگ تلخ تو ای زندگانی
(همان، ص۳۸۲)
ناپیدایی آغاز و انجام انسان، همواره یکی از موضوعاتی بوده است که شاعران از آن نالیده اند. انسان کمتر دنبال آغاز است. او اکنون هست و وجود دارد. چندان در بند آن نیست که آغاز او چگونه بوده است. بیشتر نگاهش به انجام است. برای او مهّم است که چه سرنوشتی پیدا خواهد کرد و نهایت او به کجا و به چه می انجامد؟ انسان بیشتر دغدغۀ سرنوشت خود را دارد. هرچند از ناپیدایی آغاز نیز می گوید اما نسبت بدان دغدغه و ترسی ندارد. ترس او ترس از انجام است:
چو نه انجام پیداست و نه آغاز نیابد کس سروپای جهان باز
(الهی نامه، ص۳۲۶)
بخاطر همین ناپیدایی آغاز و انجام است که جهان برای انسان سراسر درد و داغ می نماید. در حقیقت انسان ناپیدایی آغاز و انجام خود را به جهان نسبت می دهد. فکر می کند که جهان آغاز و انجامش ناپیداست اما این خود انسان است که انجامش نامعلوم است، نه جهان:
کـه دانـد تـا دریـن وادّیِ منکر چـگونـه می رویـم از پای تـا سـر
سراپـای جهان صد بـار گشـتم نـدیـدم چـاره و بیـچـاره گشــتم
سراپای جهان درد و دریغ است که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
(الهی نامه، ص۳۲۶)
انسان همۀ بلاها و حتی مرگ را از دنیا می داند. به همین علّت است که جهان را نکوهش می کند و در ذهن او سیمای بدی دارد. اگر بخواهیم نکوهش شاعران از دنیا را در رابطه با مرگ بررسی کنیم، خواهیم فهمید که انسان چون دنیا را دار فانی و ممات می داند و مرگ خود را بدان نسبت می دهد، سیمای آن در تصوّراتش مذموم و ناپسند جلوه کرده است:
جــهـانـا حــاصـل پــروردن مـا چه خواهد بود جز خون خوردن ما
کس از خون خوردنِ تو نیست آگاه که پنهان می کنی در خاک و در چاه
جهانا چون حیات تـو ممات است وفا از تو طمع کـردن ممات اسـت
(الهی نامه، ص۳۲۶)
مرگ برای زندگی
آیا مرگ خواهی عارف ناشی از پوچی است؟ او مرگ را برای چه می خواهد؟ او از مرگ برای رسیدن به چه چیزی استفاده می کند؟ اینها سؤال هایی است که مرگ خواهی عارف را هدف دار جلوه می دهند.حقیقت جویی عارف نشان از قائل شدن او به حقیقتی جز زندگی کنونی و دنیای این جهانی است.او حقیقت را در جای دیگری غیر از این زندگی جستجو می کند. این زندگی را پوچ و بی اساس می داند یا لااقل آنرا جلوه ایی مجازی از آن زندگی حقیقی.به همین دلیل مرگ تنها انتقال از عالم مجازی به دنیای حقیقی است.آرزوی مرگ کردن عارف آرزوی نیستی و فنا نیست،بلکه آرزوی رسیدن به هستی واقعی است.کسی آرزوی مرگ می کند که یا در درد و سختی باشد که مرگ برای او آسایش می شود یا هدفی داشته باشد که با مرگ تحقق پیدا کند که در عرفان هدف، وصال معشوق ازلی است.
من این دانم که مویی می ندانم بجز مرگ آرزویی می ندانم
(عطار،دیوان، ص۴۵۵)
عارف اگر از زندگی دنیایی دست می کشد و بدان وقعی نمی نهد،به امید رسیدن به زندگی مطلوبتر و بسامانتر است. کسی نیست که از زندگی فرار کند و به دامان مرگ برود مگر اینکه جویای زندگی بهتر باشد.بنابراین از زندگی برای زندگی می میریم نه برای خود مرگ و نابودی. مرگ خود را آسان گرفتن نیز برای دستیابی به آب زندگانی است:
تا آب زندگانی تو دیده ام ز دور دور از رخ تو مرگ خویش آسان گرفته ام
(همان، ص۳۲۸)
جواب این سؤال عطار که: تو خود اندیشه کن گر کاردانی که تا خود مرگ بهْ یا زندگانی؟
(اسرار نامه، ص۱۸۴)
مرگی است که زندگانی در پی داشته باشد. نه مرگی که فنای انسان باشد. این مرگ بهتر از زندگی ای است که مرگ به همراه دارد.مرگی که به زندگی بینجامد بهتر از زندگی ای است که به مرگ منتهی شود.در واقع اگر زندگی بیمرگ بود و مرگی نداشت، بهتر بود.امّا اکنون که نهایت آن مرگ است ارزش و اعتباری ندارد.عارف بدین دلیل بین مرگ و زندگی،مرگ را بر می گزیند که چشم به زندگی حقیقی و دستیابی به حیات آرمانی اندوخته است.زندگی ای برای او ارزشمند و پر معناست که مرگی در پی نداشته باشد. و الا زندگی دنیایی چون به مرگ ختم می شود بادی است فاقد ارزش:
چنین عمری کزو جان تو شاد است چو مرگ آید بجان تو که بادست
(همان، ص۱۹۱)
عارف مرگ را زندگی می پندارد و از یاد مرگ لذّت زندگی را احساس می کند.عارف در مرگ اندیشی بر خلاف بعضی از افراد که احساس ناامیدی می کنند،حس هستی و زندگی را از دست نمی دهد.در آن حالت هنوز نیروی بودن و هستْ داشتن در او سیلان است.عارف در مرگ اندیشی زندگی می کند و زندگی یافته است.افرادی که در مرگ اندیشی ناامید می شوند بدین دلیل است که حس هستْ بودن و زندگی را از دست رفته می بینند.در آن وضع احساس نیستی می کنند.به همین خاطر است که مرگ برای او هراس آور است:
همه شب می نخفت از هیبت مرگ شکسته شاخ میلرزید چون برگ
(الهی نامه، ص۳۱۶)
عطار صریحاً اشاره کرده است که مرگ خواهی عارفان و مرگ اندیشی انسان برای چیست و در چه راستایی است.او بخوبی مرگ ستایی عارفانه را رمز گشایی و واکاوی کرده است.انسان به دنبال بودن، هستْ داشتن و زندگی خواهی است.تا حدی که از اندیشۀ مرگ گذشته است و به اندیشۀ زندگی دوبارۀ ورای مرگ رسیده است.مرگ خواهی عارفان نیز برای رسیدن به زندگی است.مرگ برای آنها کمال زندگی است نه نابودی محض.انسان در نیستی، هستی اندیشیده است. در عرفان راه دستیابی به بیمرگی، فناست. فانی شدن از خود بینی به آگاهی از حیات حقیقی می انجامد. از این روست که عطار کمال زندگانی را در مرگ می داند. خود بزرگ بینی ناشی از دوری و غفلت از اندیشیدن به مرگ است. افرادی که خود بین نیستند بدین دلیل است که همواره در یاد مرگ زندگی می کنند. درک بودن و وجود خویش در اندیشیدن به نبود و مرگِ خویش است. به همین دلیل است که درک و احساس وجود واقعی فرد، در عرفان، در فنای خویش و نادیده انگاشتن خود است. فنا دریچۀ ورود به عالم بقا و اتّصال به ذات لایتناهی است که در آن حیات باقی وجود دارد. رسیدن انسان به آگاهی ها و معارف همه در گرو ترک است. از این روست که هرچه پیراسته تر، وارسته تر است:
اگر از خویش می جویی خـبر تو بمیر از خود مکن در خود نظـر تو
از آن یک ذرّه روی خـود ندیـدند کـه تا بـودند مـرگ خـود گزیدند
از آن خواری خویش از عـز نبینند کـه خـود در مـردگی هـرگز نبینند
اگـر در مـرگ خـواهی زنـدگانـی کـمـال زنــدگـانـی مـرگ دانــی
اگر خواهی تو نقش جاودان یافـت چنان نقشی به بی نقشی توان یافت
(الهی نامه، ص۲۵۸)
همواره انسان در چیزها زندگی و تولد و حیات دوباره دیده است.حتی در خود مرگ نیز جویای زندگی است و به دنبال زندگی می گردد.معنای ضمنی بیت بدین صورت است که: اگر تو با نگاه مثبت به مرگ بنگری،مرگ را زندگی می بینی.شیخ نیشابور به طرز زیبایی علت ترس آدمی از مرگ و جاودانگی طلبی انسان را واگشایی کرده است.ترس انسان از مرگ را ترس از نابودی و نیستی می داند و جاودانگی خواهی انسان را ناشی از هراس از مرگ و نابودی. مرگ انسان را به اندیشۀ جاودانگی می کشاند.در حقیقت جاودانگی خواهی انسان به خاطر فرار و نجات از مرگ است:
ز بیم مرگ، آب زندگانی سکندر جست و مرد اندر جوانی
(همان، ص۲۷۰)
در انتظار مرگ بودن جز بدین صورت توجیه نمی شود که یا زندگی فرددر نهایت شدّت و مشقت سپری می شود که تاب و تحمّل رنجها و دردها و گرفتاری های زندگی را از دست داده است،یا مرگ برای او ورود به زندگی آرمانی و مطلوب است. بنابراین کسی در انتظار مرگ است که مرگ یا برای او نجات و رستگاری از دنیا و رنج های آنست است یا برای دستیابی به حقیقت و خواسته ایی است:
نمیترسم ازان کم مرگ پیشست که هر ناکامیم صد مرگ بیشست
(خسرو نامه، ص۱۵۴)
انسان همواره برای آینده و به امید آینده و فردا زندگی می کند.هیچ گاه این امید و تصوّر بودن و ماندگاری از انسان قطع نمی شود. انسان برای خود فرداهایی قائل است و به خود در آینده فکر می کند. اینها همه نشانه هایی هستند برای تصوّر و اندیشۀ جاودانگی در انسان. انسان به نبود و عدم خود فکر نمی کند. او شاید به زمانی که دیگر در دنیا نباشد، فکر کند؛ اما به نابودی و نیستی خود نمی اندیشد. انسان پایانی برای خود متصوّر نیست. خود را بی پایان و جاودانه فرض و تصوّر کرده است. عامل اساسی اضطراب و دلهرۀ انسان از مرگ، دغدغۀ او از معمای بعد از مرگ است. «این سرنوشت که من خلق شده ام تا بمیرم و معمای بعد از مرگ، موجب اضطراب وجدانِ من است»[۹۰]. او در این اندیشه است که زندگی بعد از مرگ چگونه و در کجا خواهد بود:
روزی صد ره بمیرم از هیبت آن تا بعد از مرگ در کجام اندازند
(مختار نامه، ص۱۸۸)
عارف تا برگ و ساز(زندگی) بعد از مرگ را مهیا نبیند و آنرا تصوّر نکند و در نظر نداشته باشد، از وجود مرگ شاد نمی شود. او زمانی از شادی مرگ پای می کوبد که سرسبزی برگ ورای مرگ را تصوّر کرده باشد. شادی او از مرگ به سبب پای کوبی بر سرسبزی بعد از مرگ است، که همان زندگی است. عارف برای زندگی است که در مرگ شادی می کند:
لیک وقتی هست کز شادی مرگ پای می کوبم ز سرسبزی مرگ
(مصیبت نامه، ۹۲)

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...