کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای ،‌او گش بود
همی خویشتن را چلیپا کند به پیش خردمند ، رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش تو را روشن آید همی خوی خویش
اگر داد باید که آید به جای بیارای و زان پس ، به دانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده شد به جوی تو در آب چون دیده شد
کهن گشته این داستانها زبن همی نو کند روزگار کهن
اگر زندگانی بود دیر یاز براین دین خرم بمانم دراز
پایان نامه - مقاله - پروژه
یکی میوه داری بماند زمن که نازد همی بار او بر چمن
از آن پس که پیمود پنجاه و هشت به سر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد ، به سال همی روز جوید ، به تقویم و فال
چه گفت اندرین موبد پیشرو؟ که : « هرگز نگردد کهن گشته نو »
تو چندان که مانی ، سخنگوی باش خردمند باش و نکوخوی باش
چو رفتی سروکار با ایزد است اگر نیک باشدت کار ار بد است
نگر تا چه کاری ! همی بدوری سخن هر چه گویی ، همان بشنوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
ج۳ب۱۹-۱
۱۰-۴براعت استهلال در آغاز داستان کیخسرو :
به پالیز چون برکشد سروشاخ سرشاخ سبزش برآید ز کاخ
به بالای او ،‌شاد باشد درخت چو بیننده بینا دل و نیکبخت
سزد گر گمانی برد بر سه چیز کزین سه گذشتی ، چه چیز است نیز ؟
هنر با نژاد است و با گوهر است سه چیز است و هر سه به بند اندر است
هنر کی بود تا نباشد گهر ؟ نژاده بسی دیده ای بی هنر !
گهر آن که از فر یزدان بود نیازد به بد دست و بد نشنود
نژاد آن که باشد ز تخم پدر سزد کآید آن تخم پاکی به بر
هنر کوبیاموزی از هر کسی بکوشی و پیچی ز رنجش ، بسی
از این هر سه گوهر بود مایه دار که بر یابد از خلعت کردگار
چو هر سه بیابی خرد بایدت شناسنده ی نیک و بد بایدت
چو این چار با یک تن آید به هم برآساید از رنج از درد و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست و ازو بتر از بخت پیتاره نیست
جهانجوی از این چار بد بی نیاز همش بخت سازنده بود از فراز
ج۴ب۱۳-۱
۱۰-۵براعت استهلال در آغاز داستان فرود سیاوش :
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد سپه را به دشمن را نباید سپرد
سرشک اندر آرد به مـﮊگان ، ز رشک سرشکی که درمان ندارد پزشک
کسی کز نـﮊاد بزرگان بود به بیشی بماند ، سترگ آن بود
چو بی کام دل بنده باید بدن به کام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار نباشد خرد با دلش سازگار
گرش ز آرزو باز دارد سپهر همان آفرینش نخواند به مهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل شود ز آرزوهای او دلگسل
دو دیگر کش از بن نباشد خرد خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سر به سر بشنوی بدانی سرمایه ی بدخُوِی
ج۴ب۳۷۰-۳۶۲
۱۰-۶براعت استهلال در آغاز داستان دوازده رخ :
جهان چون برآری برآید همی بد و نیک ، روزی ، سرآید همی
چو بستی کمر بر در راه آز شود کار گیتیت یکسر دراز
به یک روی ، جستن بلندی سزاست اگر در میانِ دمِ اﮊدهاست
دو دیگر که گیتی ندارد درنگ سرای سپنجی چه پهن و په تنگ
پرستنده ی آز و جویای کین به گیتی ز کس نشنود آفرین
چو سرو سهی گوﮊ گردد به باغ بر اوبر ، شود تیره روشن چراغ
کند برگ پـﮊمرده و بیخ سست سرش سوی پستی گراید نخست
بروید ز خاک و شود بازِِ خاک همه جایِ ترس است و تیمار و باک
سرمایه ی مرد سنگ و خرد ز گیتی بی آزاری اندر خورد
اگر خود بمانی به گیتی دراز ز رنج تن آید به رفتن نیاز
یکی ﮊرف دریاست بن ناپدید درِ گنجِ رازش نیاید کلید
از او چند یابی فزون بایدت همان خورده ، یک روز ، بگزایدت
سه چیزت بیاید کز او چاره نیست و ازو نیز بر سرت پیغاره نیست
خوری گر بپوشی ، و گر گستری سزد گر به دیگر سخن ننگری

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...