مطالعه مقایسه ای فرهنگ استراتژیک امریکا و چین- فایل ۴ |
طراحان این استراتژی معتقد بودند که تروریسم در کل جهان از خاورمیانه سرچشمه میگیرد، زیرا در این منطقه حقوق بشر و حقوق زنان رعایت نمیشود، دموکراسی، آزادی بیان، آزادی مذهب و اقتصاد بازار آزاد وجود ندارد و مردم در فقر و بدبختی زندگی میکنند و دست به اقدامات تروریستی میزنند. بنابراین اگر این اصلاحات توسط امریکاییها و با تغییر دولتها و ارزشها به وجود آید، تروریسم نیز که بعد از فروپاشی شوروی سابق و سقوط مارکسیسم و کمونیسم خطر اصلی تهدید کنندهی جهان آزاد و جامعه امریکاست، به مرور از بین خواهد رفت، با این طرح و تحلیل، بودجه کلان امریکایی برای تغییرات در خاورمیانه بسیج شد. (سبحانی،۱۳۸۵: ۱۹و۱۸)
اینکه نتیجه این طرح چگونه رقم خورد، مبحث دیگریست که خود گفتار دیگری را میطلبد اما آنچه در اینجا مهم است اینست که این طرح به نوعی متاثر از فرهنگ استراتژیک این کشور در سطح کلان میباشد. این کشور خود را موظف به اجرای این طرح میدید چرا که برای امریکا هدف ایجاد نظم لیبرال و اشاعه دموکراسی است و لذا در راستای مبارزه با بنیادگرایی با رویکرد واقع گرایی تهاجمی وارد عرصه عمل شده است تا از طریق استفاده وسیع از قدرت نظامی فضای تنفسی برای بنیاد گرایی محدود شود. بنابراین شالوده روابط امریکا با کشورهای منطقه بر مبنای هماهنگی با ارزشهای این کشور تعریف میشود و در صورتی که کشوری دارای این ارزشها نباشد یا به سمت آن حرکت نکند با قدرت امریکا مواجه خواهد شد. در واقع این برداشت که باید حکومتهایی که با ارزشهای امریکایی همخوانی ندارند تغییر پیدا کنند به بنیان راهبرد امریکا در خاورمیانه شکل داده است. این همان سیاستی است که متاثر از فرهنگ استراتژیک ایالات متحده از آن به « ویلسونیسم در چکمه» یا « ویلسونیسم همراه انتقام جویی» یاد می شود. سیاست هایی که ایالات متحده در منطقه خاورمیانه دنبال می کند در راستای هدفش یعنی «مهندسی هویتی» مردم خاورمیانه است. (دهشیار،۱۳۸۶ :۱۷۸)
بنابراین میتوان چنین استدلال نمود که این امر برگرفته از فرهنگ استراتژیک امریکا میباشد. چرا که در فرهنگ استراتژیک این کشور امریکا مسئولیت ترویج دموکراسی را برعهده دارد که به همان خطیری مسئولیت دفاع از مردم امریکاست، چرا که این دو در هم تنیده اند. در عین حال باید دانست مداخله امریکا در صحنه جهانی تنها هنگامی پایان میپذیرد که دگرگونیهای بنیادی در جامعه و به عبارتی دیگر در فرهنگ استراتژیک این کشور به وجود آید. بنابراین مردم امریکا باید به این فهم برسند که تا زمانی که جامعه امریکایی و فرهنگ استراتژیک مسلط بر این جامعه عوض نشده است، نمیتوان انتظار داشت که سیاست خارجی امریکا در خاورمیانه نیز تغییر یابد.
۲-۲- تعهد و التزام ویژه به اسرائیل
جدای از تاثیرات ساختارهای داخلی و لابی آیپک، که بسیاری از متفکران بر تاثیرات آن در علت حمایت ایالات متحده از اسرائیل اشاره دارند، برخی دیگر از متفکرین بر این باورند که حمایت امریکا از اسرائیل بر مبنای هویتی و همسانی های ارزشی قابل تحلیل است. چنانکه ریچارد پاین نیز اشاره میکند که همسانی های فرهنگی بیشتر میان اسرائیل و ایالات متحده می تواند سبب پایبندی ویژه ایالات متحده به اسرائیل باشد. او تحلیلی درباره رابطه ارزشهای امریکایی و سیاست خارجی امریکا دارد که بیان می دارد هر اندازه شباهت های فرهنگی امریکا و دیگر کشورها بیشتر باشد، امریکا در مسائل کمتری درگیر می شود و کاربرد زور برای بی اثر کردن این درگیری ها نیز کاهش می یابد. او بحث خود را بر پایه شواهد عینی در الگوی مناقشه اسراییل و فلسطین می گذارد. مایکل بارنت نیز می گوید سکولار بودن اسراییل دموکراسی و هویت غربی آن و نیز میراث یهودی – مسیحی مشترک اسرائیل و امریکا، نقش مهمی در ایجاد این پایبندی بازی کرده است. (میرکوشش،۱۳۸۷ :۲۸ و ۲۹) در استراتژی منطقه ای ایالات متحده تشکیل حکومت مستقل فلسطین منجر به کاهش هزینه های روانی اشاعه ارزشهای نظم حاکم بین المللی در خاورمیانه خواهد بود. (دهشیار،۱۳۸۸: ۱۶۲) لذا در اینجا عامل همسانی های فرهنگی و هویتی نقش مهمی در ارزیابی سیاست نسبت به ایالات متحده ایفا می کنند. ترکیه از نظر دموکراسی در رده دوم پس از اسرائیل جای می گیرد و لذا بخاطر همگرایی های هویتی و فرهنگی در همه زمینه ها با ایالات متحده همکاری دارد. (میرکوشش،۱۳۸۷: ۳۱) اینکه مردم خاورمیانه در خصوص سیاست های اسرائیل به مانند امریکاییان به ارزیابی و اظهارنظر نمی پردازند به این دلیل است که آنها از همان دریچه ذهنی و ارزشی امریکاییان به موضوع نگاه نمیکنند. (دهشیار،۱۳۸۵: ۱۷) نوع نگاه ، هویت و فرهنگ استراتژیک این منطقه با هویت و فرهنگ استراتژیک ایالات متحده و اسرائیل متفاوت است. چناچه برخی از متفکرین در خصوص صلح اعراب و اسرائیل به این نتیجه رسیده اند که چنانچه هویت و فرهنگ ایدئولوژیکی که اسرائیل برای خود تعریف می کند، تغییر کند، صلح بین اعراب و اسرائیل نیز برقرار خواهد شد.
روابط آمریکا و اسرائیل با شیوه ها و رویکردهای گوناگون تبیین و توصیف شده است. برخی از سیاستمداران از اسرائیل به عنوان یکی از قابل اعتمادترین متحدان ایالات متحده آمریکا در خاورمیانه و حتی در دنیا یاد میکنند. برخی دیگر اسرائیل را یک شریک استراتژیک آمریکا توصیف نموده اند. از سوی دیگر منتقدینی وجود دارند که اسرائیل را ابزار یا مجری اصلی سیاست های امپریالیستی ایالات متحده برای تضعیف ناسیونالیسم عربی یا مانعی در برابر بنیادگرایی اسلامی می دانند. برخی دیگر از نویسندگان از نفوذ شدید دولت اسرائیل یاد می کنند که از طریق افراد و لابی های یهودی و در چرخه ای از حلقه های رسانه ای، اعتباری و نظامی بر دولت آمریکا اعمال می شود. به غیر از تمام موارد یاد شده که هر کدام دربردارنده ی بخش هایی از واقعیت هستند با این حال روابط آمریکا و اسرائیل از ویژگی ممتاز دیگری برخوردار است. (قویدل،۱۳۸۲: ۱۱۱) که حتی از آن به عنوان روابط ویژه یاد میشود. همانطورکه بیان شد یکی از مهمترین فرضیاتی که در خصوص روابط امریکا و اسرائیل بیان میگردد، مربوط به نقش گروه های نفوذ و لابی های یهودی است. بسیاری از پژوهشگران ، توجه خاص ایالات متحده به اسرائیل را صرفا به فعالیت گروه های نفوذ صهیونیستی(لابی های یهودی) که بر مراکز اقتصادی و تجاری و همین طور سیاست سازی این کشور سیطره یافته اند، نسبت میدهند. در پایان قرن بیستم ، یهودیان آمریکا در جهان به عنوان بازیگرانی مهم در عرصه بازی سیاست نگریسته می شود که توانایی تاثیرگذاری بر حوادث، تعیین هدف و تحقق آن و تنبیه دشمنان و پاداش دوستان را دارند. (طباطبایی،۱۳۸۲ :۱۲) آیپک قدیمی ترین و کاراترین لابی یهود به شمار می آید. آنچه که آیپک را تبدیل به مهم ترین سازمان طرفدار اسرائیل ساخته، کارکرد آن به عنوان یک گروه ذی نفوذ است. رهبران آیپک همواره اظهار می دارند که آیپک یک سازمان آمریکایی است، نه یک عامل خارجی و این سازمان برای تسهیل و تقویت روابط میان مردم و دولت آمریکا و اسرائیل شکل گرفته است. (طباطبایی،۱۳۸۲: ۲۴) متفکرانی همچون مرشایمر و والت میزان تاثیرگذاری لابی های صهیونیسم بر تصمیمات سیاست خارجی ایالات متحده را بزرگ نمایی می کنند. مرشایمر و والت، به گونه ای قضاوت می کنند که گویی نخبگان، روشنفکران و مقامات ایالات متحده تابع محض لابی های یهودی هستند. بسیاری از آنها با تقلید و کپی برداری از افکار دیگران اکتفا کرده و تنها به آن استناد می کنند بدون اینکه تاملی در روابط پیچیده دو دولت و اصل منافع ملی آمریکا داشته باشند. (جعفری،۱۶۶:۱۳۸۹) دونالد نف ، سیاستمداران آمریکایی را به عنوان گروگان اسراییل تلقی می کند. وی به گونه ای مطرح می کندکه تصمیم گیرندگان آمریکایی هیچ گونه اراده و استقلال عملی از خود ندارند و فقط برای منافع خاص اسراییل استخدام شده اند. همچنین از سوی دیگر افراد دیگری همچون سولارز به گونه ای اظهار می کنند که لابی های صهیونیسم نقشی در روابط نزدیک آمریکا و اسراییل ندارند. گرچه کسی نمی تواند تاثیرگذاری لابی های یهودی را در جامعه آمریکا انکار کند، اما این فرضیه نمی تواند به عنوان عامل تامه ی شکل دهنده روابط ویژه دو دولت آمریکا و اسراییل توجیه گردد. (جعفری،۱۶۵:۱۳۸۹) شاید بارزترین مثال در مورد واگرایی سیاسی میان آمریکا و اسراییل زمانی آشکار شد که آیزنهاور در موضعی قوی در مقابل اسراییل (و بریتانیا و فرانسه) در قضیه کانال سوئز (۱۹۵۶) اتخاذ نمود. بعد از جنگ، فشار آمریکا اسراییل را مجبور به عقب نشینی از سرزمین های تصرف شده نمود. اعتماد دیوید بن گوریون بر ضمانت های مشکوک آمریکا نبردهای جنگ ۱۹۶۷ را در خود پرورش داد. در سال ۱۹۸۱ بعد از اینکه اسراییل بلندی های جولان را به خاک خود ضمیمه نمود، رونالد ریگان موافقتنامه همکاری های استراتژیک میان آمریکا و اسراییل را به حالت تعلیق درآورد و در جایی دیگر به نشانه اعتراض به حمله اسراییل به لبنان از تحویل هواپیماهای جنگی به اسراییل خودداری کرد. در سال ۱۹۹۱ بوش رئیس جمهرر آمریکا طی یک کنفرانس مطبوعاتی به نشانه مخالفت با سیاست اسرائیل در استقرار یهودیان در سرزمین های اشغالی درخواست اعطای وام از سوی اسرائیل برای کمک به جذب یهودیان روسیه و اتیوپی را به تاخیر انداخت. در این اعتراض بوش از زبان و گفتار تندی استفاده کردکه احساس خشم و تعصب علیه اسرائیل را به هیجان آورد و نگرانی جوامع یهودی را که در آنها احساسات ضدیهودی بالا گرفته بود بیشتر تحریک نمود. همچنین بوش اسرائیل را ترغیب کرد تا در واقعه پرتاب موشک های عراقی به خاک اسرائیل در جنگ خلیج فارس در سال ۱۹۹۱ از خود واکنشی نشان ندهد. (سعیدی نژاد،۱۶۹:۱۳۸۰)
از جمله فرضیات دیگری که در خصوص اتحاد ایالات متحده و اسرائیل مطرح گردیده است مربوط به تاثیر ساختار دوقطبی نظام بین الملل در دوران جنگ سرد می باشد. بسیاری بر این باورند که اتحاد این دو کشور متاثر از ساختار دوقطبی شکل گرفته است و لذا با پایان جنگ سرد این اتحاد نیز فروخواهد پاشید. حال آنکه همچنان که شاهد هستیم نه تنها این روابط و اتحاد دو کشور رو به سستی نگراییده است بلکه حوزه های همکاری ها در بسیاری از زمینه ها توسعه و گسترش یافته است. لذا بنظر می رسد این فرضیه نیز قابلیت ارائه چارچوب مناسبی در خصوص اتحاد دو کشور، ایالات متحده امریکا و اسرائیل ندارد.
از این روی ما فرضیه دیگری را مورد آزمون قرار می دهیم. فرضیه پژوهش حاضر حکایت از آن دارد که میراث تاریخی و فرهنگی مشترک دو کشور ایالات متحده امریکا و اسرائیل منجر به تعریف ویژگی های هویتی متشابهی شده است که این امر به نوبه خود حیات بخش تعاریف مشابهی از تهدیدات و منافع گردیده است. و از این رهگذر با گذشت زمان و با توسعه هر چه بیشتر روابط دو کشور زمینه برای ایجاد اتحاد استراتژیک فراهم گردیده است. با مطالعه سوابق روابط دو کشور به این نتیجه میرسیم که میراث تاریخی و فرهنگی مشترک میان دو کشور از عوامل بنیادین شکل دهنده به روابط و مناسبات و همچنین حمایت های دو کشور بوده است. چرا که حتی پیش از دورانی که ایالات متحده نقشی جهانی برای خود تعریف کند و منافع خود را در خاورمیانه حیاتی قلمداد کرده و این منطقه را در حوزه نفوذ و منافع حیاتی خود تعریف کند نیز، این کشور حمایت های خود را از این کشور هر چند محدودتر از دوران کنونی عنوان ساخته بوده است.
یهودیان با آمریکاییها مشترکات تاریخی، ارزشی و فرهنگی فراوانی دارند. در کلیه جوامع انسانی مفاهیم تاریخ مشترک، ارزشها و فرهنگ مشترک، قداست و اهمیت ویژه ای دارند.
بسیاری از آمریکاییها چه محافظه کار و چه نومحافظه کار _ علاوه بر اعتقادات مذهبی و بازگشت به ارض موعود و نیز فرارسیدن هزاره خوشبختی _ به دلیل ارزشهای فرهنگی و سیاسی مشترک و نیز در پاسخ به دوران وحشت ” یهودستیزی ” با اسرائیل همدردی میکنند. (جعفری،۱۳۸۹: ۷۷)
روسای جمهور آمریکا از بدو انقلاب این کشور تاکنون چه در سیاست اعلامی و چه در سیاست اعمالی با یهودیان احساس همنوعی و همدردی کرده اند و معتقدند یهودیان نقش ارزشمندی در استقلال و توسعه آمریکا ایفا کرده اند. در واقع باید بدانیم، جایگاه خاص اسراییل در ذهن آمریکایی ها مقدم بر پیدایش آن به عنوان یک کشور است. بیانیه های حمایت از آرزوهای ملت یهود برای بازگشت به صهیون را می توان از اوایل قرن نوزدهم میلادی و زمان ریاست جمهوری جان آدامز مشاهده کرد. او در سال ۱۸۱۹ در نامه ای به مانوئل نوح آرزوی خود را در مورد تجدید حیات ملت یهود و تسلط آنها بر سرزمین فلسطین بیان کرد.(عطایی و عالی،۱۳۹۱: ۲۴۴) زمانی که جان آدامز نوشت: «من واقعا آرزو میکنم که یهودیان دوباره در یهودیه یک ملت مستقل برای روشنفکران یهودی که در پیشرفت فلسفه مشارکت داشتند تشکیل دهند.» همچنین وی به “مردخای مانوئل نوح” نوشت که او به لزوم بازسازی یهودیه به عنوان سرزمین و ملتی مستقل ایمان دارد. نفوذ عمیق سنت های یهودی را بر زیربنای موسسات آمریکا می توان در قانون اساسی آمریکا مشاهده کرد، زمانی که جان آدامز در نامه ای به توماس جفرسون نوشت: « من به جد معتقدم که یهودیان متمدن تر از دیگر ملت ها هستند» یهودیت و مسیحیت از مشترکات تاریخی فراوانی برخوردار بودند. مدت زمان زیادی از اعلامیه آزادی آمریکا نگذشته بود که رئیس جمهور ” آبراهام لینکلن” به” هنری ونیت ورث فونک “- صهیونیست کانادایی- ابراز داشت که آمریکا باید در تحقق رویای باشکوه یهودیان ستمدیده ی روسیه و ترکیه برای بازگشت به سرزمین ملی خود یعنی فلسطین مشارکت کنند. فرقه پیورتین به طریق رومانتیکی سرنوشت یهودیان و نژاد انگلوساکسن را (درآمریکا) به یکدیگر پیوند می داد و به طریقی خود را همانند مردم یهودی، مردم برگزیده تلقی می کرد لذا در مراحل ابتدایی انقلاب آمریکا، رهبران مذهبی فرقه پیورتین عنوان می کردند که «ما آمریکایی ها مردمی خاص و برگزیده هستیم. ما اسرائیل عصر خود هستیم» با اینکه «ما سرنشینان کشتی آزادی های جهان هستیم» احساس همنوعی و سرنوشت مشترک تا اندازه ای وجود داشت، بدین سبب اشخاصی مانند توماس جفرسون، بنجامین فرانکلین پیشنهاد کردند که تجربیات مخاطره انگیز و تاریخی یهودیان در دست فراعنه، مانند گذار از دریای سرخ را به تصویر بکشند و به عنوان مهر بزرگ کنگره انتخاب نمایند. در واقع به تصویر کشیدن حکایت های تورات و انجیل وسیله ای بود در اختیار آمریکائی ها برای ایجاد هویت و آرمان و از این راه آنها درصدد بودند تا خود را به عنوان مردم برگزیده معرفی نمایند، نتیجه این وضعیت این بود که پیوند بین یهودیت و مسیحیت در آمریکا برقرار شد و یهودیان از طریق مذهب، مقبولیتی در جامعه کسب کردند.(سعیدی نژاد،۱۶۶:۱۳۸۰) یهودیان به طور مستقیم در انقلاب آمریکا مشارکت کرده بودند. رئیس جمهور آمریکا ” کالون کولیدج ” در جملاتی به ستایش نقش یهودیان در جنگ استقلال پرداخته و می گوید: یهودیان که تعداد قابل ملاحظه ای را تشکیل می دادند و در تمام ایالت ها پراکنده بودند آموزش های پیامبرشان را ترویج دادند، به ایمان و اعتقاد یهودیان به صورت مسلطی ایمان به آزادی است. یکی از نشانه های رسمی آمریکا حاوی این سخن معروف است که طغیان علیه ستمگر اطاعت از خداوند است و این سخن، سخن یهود است. در مراحل ابتدائی انقلاب آمریکا، رهبران مذهبی اولیه پیوریتن عنوان می کردند که ما آمریکائی ها مردمی خاص و برگزیده هستیم، ما اسرائیل عصرخود هستیم. (ذاکری،۱۳۸۲: ۶۴) در دوره های دیگر، ویلسون مساله یهودیان و رهائی آنها از” بی خانگی ” را وارد سیاست آمریکا کرد. ویلسون رئیس جمهور آمریکا در تاریخ ۳ مارس ۱۹۱۹ حمایت خود را از اعلامیه بالفور اعلام کرده بود، جانشین او وارن هاردینگ نیز حمایت خود را از اقدامات صهیونیست ها ابراز داشت، این حمایت ها قبل از اعلامیه بالفور، نیز بیان شده بود و بعد از آن نیز ادامه پیدا کرد.(سعیدی نژاد،۱۶۶:۱۳۸۰) ویلسون میگفت: روح و جوهر قانون اساسی ما متاثر از یهود بوده چراکه نه تنها یهود با این اصل برتر خود (یعنی طغیان در برابر ستمگران اطاعت از خداست) بالاترین نفوذ را در قانون اساسی ما داشته است، بلکه فرهنگ یهود در متن خود گوهر ناب دموکراسی را پرورش داده است آنچنان که از مونارشی و اریستوکراسی و یا هر شکل دیگری از حکومت ها متمایز است. (ذاکری،۱۳۸۲: ۶۹)
روزولت نیز در حمایت از صهیونیست ها ادامه دهنده راه دولت های قبلی امریکا بود. او در مبارزات انتخاباتی خود برای ریاست جمهوری در سال ۱۹۴۴ اعلام کرد که از مهاجرت نامحدود یهودیان به فلسطین و از هر سیاستی که به تاسیس کشوری مشترک المنافع، مردم سالار و آزاد منتهی شود حمایت خواهد کرد (هلال،۱۳۸۶: ۱۲۴) بنابراین روزولت برای اولین بار فلسطین بدون اعراب را مطرح کرد و بالاخره هری ترومن، رئیس جمهور، همانطور که روبرت لووت معاون وزارت خارجه خاطر نشان ساخت، اگر پدر آن نبود حتما قابله آن بود.(شون بام،۱۳۸۱: ۶۳) ریگان بیان داشت: از زمان تولد دولتی به نام اسرائیل یک ارتباط سخت و محکم بین آن دموکراسی(اسرائیل) و این دموکراسی (آمریکا) وجود داشته است. جرج بوش در مدت زمان کوتاهی بعد از تصدی سمتش گفت: «دوستی و اتحاد بین آمریکا و اسرائیل محکم و قوی می باشد که این بر اساس ارزش های دموکراتیک مشترک، میراث و تاریخ مشترک دو کشور است و همین ارزش ها و تاریخ مشترک است که دو کشور را زنده نگه می دارد. تعهد آمریکا در قبال امنیت اسرائیل محکم و بی لغزش باقی می ماند. ما ممکن است بر روی بعضی سیاست ها از زمانی به زمان دیگر تفاوت قائل شویم اما هرگز اصول خود را تغییر نخواهیم داد.» کلینتون در دوره تصدی سمت ریاست جمهوری روابط را در سطح دیگری با اسرائیل برقرار کرده است. وی می گوید «روابط ما با اسرائیل هرگز نباید با ارزش های مشترک، میراث دینی مشترک، سیاست های دموکراتیک مشترک که روابط بین اسرائیل و آمریکا را به یک وضعیت ویژه در سطح عالی مبدل کرده است متناقض باشدکه دو کشور را زنده نگه می دارد.» (سعیدی نژاد،۱۷۴:۱۳۸۰)
به طور کلی ،اکثر روسای جمهور آمریکا پس از تاسیس اسراییل نیز در صحبتهای خود به گونه ای از ارزشهای مشترک و میراث تاریخی و فرهنگی مشترک بین آمریکا و یهودیان صحبت کرده اند. تعهد آمریکا نسبت به اسرائیل اغلب توسط مقامات آمریکایی بر حسب شرایط اخلاقی و حتی به عنوان “یک مورد مبارزه دموکراسی برای ادامه بقا” بیان شده است. (سعیدی نژاد،۱۷۰:۱۳۸۰) از سوی دیگر باید اذعان داشت، تحول تدریجی در روابط آمریکا- اسرائیل از دوستانه به صورت یک متحد، بدون حمایت مردم آمریکا که اکثر آنها به طور مداوم با اسرائیل همدردی میکنند نمی توانست به دست آید. (سعیدی نژاد،۱۷۵:۱۳۸۰)حمایت آمریکا از اسرائیل ریشه مستحکمی در جمعیت و مردم آمریکا دارد. اکثریت مردم آمریکا مسیحی بوده و حامی و پشتیبان اسرائیل به دلیل میراث مشترک یهودی- مسیحی می باشند. (آزادی،۱۳۸۲: ۲۴۹)
مهم ترین سند استراتژیک ایالات متحده و اسرائیل را نیز می توان در بیانیه همکاری راهبردی واششنگتن- تل آویو در ۳۰ آوریل ۱۹۹۶ ملاحظه کرد، که در زیر بدان می پردازیم: رئیس جمهور کلینتون و نخست وزیر پرز، دو روز مذاکرات جدی پیرامون سطح وسیعی از موضوعات مربوط به رابطه ایالات متحده آمریکا و اسرائیل را به پایان رساندند. این مذاکرات انعکاسی است از پیوندهای عمیق و مشترک و دوستی دیرینه ای که رابطه ایالات متحده آمریکا و اسرائیل را مشخص می کند و میراث ارزش ها منافع مشترک و احترام متقابل به دموکراسی است که این نزدیکی و پایداری روابط دو کشور را موجب شده است. (ستاری،۱۳۸۲: ۱۶۷) در واقع این امر نتیجه این موضوع است که آمریکا از زاویه تحسین گرایانه ای به اسرائیل نگاه میکند چرا که اسرائیل توانسته است با موفقیت سنت دموکراسی غرب را در کشورش دنبال کند. توسعه اقتصادی قابل توجهی داشته باشد و با جدیت در مقابل دشمنان مصالحه ناپذیرش مقابله نماید. اسرائیل به شکست حرکت های ناسیونالیستی رادیکال در لبنان، اردن، یمن ونیز فلسطین کمک کرده است. آنها سوریه را سالها بعنوان یک نیروی رادیکال قدرتمند ، تحت کنترل خود درآوردند.
لذا اسرئیل کمکهای زیادی را از سوی ایالات متحده پذیرا بوده است. بعد از جنگ جهانی دوم، اسرائیل بزرگترین دریافت کننده کمک از ایالات متحده آمریکا بوده است. بویژه از زمان جنگ اکتبر اعراب و اسرائیل در سال۱۹۷۳، حمایت امریکا از اسرائیل در سطحی بوده که با هیچ کشور دیگری قابل مقایسه نیست. تا حدی که برخی ها اسرائیل را ایالت پنجاه و یکم ایالات متحده آمریکا میدانند. (قهرمانپور،۷۳) این حمایت شامل بیشترین میزان کمک سالانه مستقیم اقتصادی و نظامی از سال۱۹۷۶ به بعد است. اسرائیل همچنین دریافت کننده بیشترین مجموع کمک از ایالات متحده بعد از جنگ جهانی دوم بوده است. مجموع کمک مستقیم امریکا به اسرائیل تا سال ۲۰۰۳ بالغ بر یک صد و چهل میلیارد دلار امریکا بوده است. اسرائیل در هر سال بالغ بر سه میلیارد دلار کمک مستقیم دریافت میکندکه معادل یک پنجم کل بودجه کمک های خارجی آمریکاست. (درخشه و کوهکن،۱۳۸۹: ۶۵)
اسرائیل نیز با قرار گرفتن در جناح آمریکا بعد از جنگ های شش روزه در ۱۹۶۷، به محدود کردن گسترش نفوذ شوروی در منطقه کمک کرده است و شکست خفت باری را بر متحدین شوروی در منطقه مثل سوریه و مصر وارد آورده است. این رژیم از دیگر متحدین آمریکا در منطقه مثل ملک حسین در اردن حمایت به عمل آورده و قدرت نظامی اش مسکو را وادار کرده که مبالغ بیشتری برای متحدین شکست خورده اش صرف کند. اسرائیل همچنین اطلاعات مفیدی درباره توانایی های شوروی در اختیار ایالات متحده قرار داده است. (درخشه و کوهکن،۱۳۸۹: ۶۸) از سوی دیگر اسرائیل هرگز به منافع آمریکا حمله نکرده است، هرگز از دشمنان امریکا حمایت نکرده و در سازمانهای بین المللی همواره در کنار امریکا بوده است. (آزادی،۱۳۸۲: ۲۲۳)
البته حمایت امریکا از اسرائیل برای امریکا ارزان هم تمام نشده است. حفظ، تقویت و ارتقای روابط اسرائیل و ایالات متحده آمریکا هزینه های بسیار گزافی را متوجه دولت و مردم آمریکا ساخته است و اسرائیل پرهزینه ترین کشور برای آمریکا در طول ۳۵ سال اخیر بوده است. (قویدل،۱۳۸۲: ۱۲۷) توماس استافر، مشاور ارشد امور اقتصادی دولت آمریکا بر این باور است که “کمک های آمریکا به اسرائیل ضربات جبران ناپذیری به اقتصاد آمریکا وارد میکند.” (جعفری،۱۳۸۹: ۶۳) از سوی دیگر این حمایت باعث شده تا روابط امریکا با دنیای عرب تحت الشعاع قرار گیرد. مجموع حمایت همه جانبه و بدون وقفه امریکا از اسرائیل در چند سال گذشته، موجب انزجار افکار عمومی عربی و اسلامی شده و امنیت امریکا را بهخطر انداخته است. هزینه های غیرمستقیمی که توسط ایالات متحده آمریکا پرداخت می شود در بسیاری از مواقع از مقادیر معتنابه کمک های مستقیم فراتر میرود. هزینه های غیر مستقیمی که به ایالات متحده آمریکا تحمیل شده است عبارتند از:
-
- هزینه های ناشی از تحریم اقتصادی یک جانبه ایران، عراق، لیبی و سوریه
-
- متضرر شدن صاحبان صنایع امریکا به دلیل تحریم کشورهای عربی توسط این کشور
-
- از آنجا که ایالات متحده در سال۱۹۷۳ خرید نفتی خود از کشورهای عربی را قطع و آنها را تحریم کرد، مشکلات فراوانی را برای کارخانه داران خود به وجود آورد و قیمت نفت نیز به تبع آن افزایش یافت. (مک آرتور،۵۵) البته اسرائیل تنها واحد سیاسی ای نیست که در منطقه از کمک های مالی و نظامی ایالات متحده برخوردار است، بلکه بسیاری از کشورهای حوزه خلیج فارس نیز از چنین کمک هایی بهره می برند اما آنچه مهم است اینکه، شکنندگی کشورهای عرب در جنگ، (به سان کویت در حمله عراق به این کشور) و توانمندیهای دفاعی اسرائیل در مواجهه با تهدیدات و چالشهای خارجی، در عمل این کشور را به یک متحد استراتژیک در مقابل دیگر متحدان امریکا در منطقه مبدل ساخته است. (منفرد،۱۳۸۳: ۲۸)
بطور کلی باید اذعان داشت که فرهنگ و هویت دو عامل اساسی و حیات بخش در ایجاد و تداوم اتحاد استراتژیک دو کشور بوده اند. همچنانکه مایکل بارنت نیز در پژوهشی در رابطه با هویت و اتحادها در خاورمیانه به این نتیجه میرسد که تعریف هویت مشترک” لیبرال دموکراتیک دو کشور"، از مهم ترین عوامل شکل گیری و تداوم اتحاد دو کشور محسوب میگردد، چنانکه در مواردی که اسرائیل از مولفه های هویتی خود دور میشود و با بحران هویت مواجه میگردد، متحد این کشور، یعنی ایالات متحده واکنش نشان داده، و با بهره گرفتن از حربه های گوناگون ازجمله، مشروط کردن اعطای وام ها، عدم حمایت در موارد مختلف و…به تنبیه این کشور پرداخته است. بارنت در ابتدا مولفه ای شکل دهنده هویت را نام برده وضمن تشریح آنها بیان می دارد که مولفه چهارمی نیز وجود دارد که عنصر اصلی شکل دهنده به هویت مشترک دو کشور است. از نظر او سه مولفه به هویت دسته جمعی اسراییل قوام می بخشند: مذهب، ملی گرایی و هولوکاست. (بارنت ۱۳۹۰: ۲۴۴)
اگر این سه مولفه هویت دسته جمعی اسرائیل پیوند نه چندان مستحکمی با غرب و ایالات متحده آمریکا برقرار سازند مولفه چهارمی وجود دارد که می تواند هم جایگاه اسرائیل را در غرب تثبیت کند و هم آن را دولت های عرب پیرامونش متمایز سازد: جایگاه اسرائیل بعنوان یک دموکراسی لیبرال.
از نظر بارنت، جایگاه اسراییل به عنوان یک “دموکراسی” مطرح است زیرا اسرائیل از مطبوعات نسبتا آزاد، نظام حزبی رقابتی، انتخابات آزاد و منصفانه و امثال هم برخوردار است. (بارنت ۱۳۹۰: ۲۴۶) لذا، اسرائیل تنها دموکراسی در منطقه است که مدل مطلوبی از دموکراسی را که مورد نظر ایالات متحده نیز هست، در صحنه سیاست داخلی این کشور به اجرا گذاشته است و این مساله از نظر تئوری صلح دموکراتیک سبب آن می شود تا اسرائیل به یگانه دولت مورد اعتماد آمریکا در منطقه تبدیل شود. (قویدل،۱۳۸۲: ۱۲۹)
بارنت سه نمونه را به عنوان مثالهایی که نشان دهنده واکنش ایالات متحده به دور شدن اسرائیل از مولفه های قوام بخش هویت مشترک هستند نیز اشاره می کند. از نظر بارنت، سه رویداد: پایان جنگ سرد، مناظره بر سر اسرائیل بزرگ و انتفاضه با به چالش طلبیدن هویت اسرائیل، بنیان های روابط آمریکا و اسرائیل را به چالش کشیدند.
از زمان جنگ سرد به مدت دو دهه بود که اسرائیل به یکی از اجزای ذاتی شبکه غرب برای مهار اتحاد شوروی مبدل شده بود و با افتخار از منابع سیاست خارجی و نظامی ایالات متحده آمریکا حراست می کرد و هم از نظر منزلتی و هم به لحاظ منابع، سودهای سرشاری را کسب نمود. اما جایگاه اسرائیل در این شبکه مهار، بر اساس هویتی که داشت و بهره استراتژیکی که بطور بالقوه بدست آورده بود از میان رفت. اسرائیل ، به علت بهره مندی از ویژگی های دموکراتیک و تبعیت از ارزش های غربی، صرفا یک متحد نبود بلکه متحدی با ثبات و قابل اتکا به شمار می آمد. در این خصوص، نقش اسرائیل در اجتماع غربی و هویت آن بعنوان یک دولت غربی تا حدودی از جنگ سرد نشات می گرفت و به عبارتی حداقل در اثر جنگ سرد تقویت می شد. بر این اساس پایان جنگ سرد نه تنها هم ذات پنداری اسرائیل با اجتماع غربی، بلکه یکی از منابع هویت اسرائیل را نیز کان لم یکن ساخت. (بارنت ۱۳۹۰: ۲۵۰)
چالش بزرگتر علیه هویت دسته جمعی اسرائیل در مناظره بر سر اسرائیل بزرگ ظهور کرد. هرچند این مناظره در زمانی پیش از کنترل اسرائیل بر سرزمین های فلسطینی بدنبال جنگ ۱۹۶۷ ، رخ داد ولی از آن زمان تا کنون هموراه تشدید شده است. حزب کارگر و جنبش های چپ گرا ابراز نگرانی کرده اند که اسرائیل تعهدش به دموکراسی و سرشت یهودی اش را با تداوم کنترل این اراضی به مخاطره انداخته است. بنابراین آنهایی که در این گروه جای میگیرند، نه تنها به دلایل امنیتی و بشر دوستانه بلکه به علت باور به اینکه تدوام اشغال این اراضی هویت دسته جمعی اسرائیل را به عنوان یک دولت یهودی، دموکراتیک و غربی تهدید خواهد کرد، خواستار تغییر در سیاست های اسرائیل هستند. (بارنت ۱۳۹۰: ۲۵۰)
رویداد سوم، انتفاضه است. با شروع اولین انتفاضه در سال ۱۹۸۷ و ادامه آن در سال ۲۰۰۰ مسائل مختلفی در رابطه آمریکا و اسرائیل بر سر برخورد با فلسطینیان، مسئله شهرک سازی و فرایند صلح خاورمیانه اتفاق افتاده است که در برخی موارد موجب بروز کدورت هایی میان دو کشور شده است. (قویدل،۱۳۸۲: ۱۲۸) واکنش اسرائیل در قبال این طغیان فلسطینی ها نه تنها تصویر اشغال گری نرم خویانه را سست ساخت، بلکه باعث شد بسیاری سرشت غربی اسرائیل را زیر سوال ببرند. تصاویر ضرب و شتم های هرروزه، بازداشت ها، سیاست مشت آهنین اسحاق رابین وزیر دفاع اسرائیل و سایر موارد نقض حقق بشر باعث گردید بسیاری بگویند که اسرائیل به یک دولت جهان سومی شباهت دارد نه یک دولت غربی. تصاویر و گزارش هایی که به آمریکا ارسال می شدند بر دیدگاه دولت و جامعه آمریکا تاثیر نهادند. (بارنت ۱۳۹۰: ۲۵۱) لذا حمایت از حاکمیت اسرائیل به حمایت از حاکمیت اسرائیل بر اسرائیل بزرگی که جمعیت انبوه فلسطینی در آن از حقوق مدنی بی بهره باشند گسترش نیافت. مشهودترین نشانه تغییر اوضاع و احوال، ظهور مناظره بر سر کمک آمریکا به اسرائیل بود. ایالات متحده آمریکا در واکنش به درخواست ۱۰ میلیارد دارای ضمانت از سوی اسرائیل، پس از جنگ خلیج فارس (۱۹۹۱) با این شرط به اسرائیل کمک کرد که تضمین دهد این مبالغ را گسترش شهرک های مسکونی به کار نخواهد برد. (بارنت ۱۳۹۰: ۲۵۲)
بنابراین همچنان که بیان گردید از ابتدای سرگیری روابط دو کشور، عامل هویت، که خود برگرفته از تاریخ و فرهنگ استراتژیک مشترک دو کشور است، بر شکل گیری، تداوم و افزایش روابط و اتحاد دوکشور، همواره نقشی کلیدی ایفا کرده است. در منطقه بسیار حائز اهمیت خاورمیانه، تنها کشوری که بیشترین ههمسانی هویتی را با ایالت متحده داشته است، اسرائیل بوده است و از آنجایی که این کشور نیز در پاسخ به کمک ها و حمایت های ایالات متحده امریکا، از هیچ تلاشی فروگذاری نکرده است، لذا به عنوان یکی از مهم ترین و قابل اعتمادترین متحدین و شرکای امریکا مطرح گردیده است. همسانی هویتی دو کشور سبب گردیده است که هر دو کشور در ادوار مختلف تاریخی تهدیدات را نیز بطور یکسان مشترک ادراک نمایند. در دوران جنگ سرد بیشترین تلاش دو کشور صرف مهار شوروی گردید و پس از پایان جنگ سرد نیز مبارزه با اسلام سیاسی و بنیادگرایی به عنوان تهدید مشترک دو کشور تعریف گردید و لذا در این موضوع نیز بیشترین همکاری ها را با یکدیگر به عمل آورده و زمینه تقویت هر چه بیشتر اتحاد دو کشور را فراهم نموده اند. بنابراین بطور خلاصه می توان گفت، عامل هویت مشترک به برسازی تهدید شکل میدهد و طرفی را که یک شریک مرجح درنظر گرفته میشود را نشان میدهد. لذا مولفه فرهنگ استراتژیک مشترک که منجر به شکل گیری هویت مشترکی شده است را یکی از دلایل اصلی حمایت امریکا از اسرائیل میتوان در نظر گرفت.
۳-۲- عامل نفت
ایالات متحده با حذف رقیب اصلی اش در صحنه رقابت، به دنبال تثبیت هژمونی خود در کل جهان است بالطبع، منطقه خاورمیانه و خلیج فارس به دلیل ویژگی هایی که دارند در اولویت هستند و به عبارت دیگر، تثبیت هژمونی امریکا در خاورمیانه، پیش زمینه هژمونی جهانی است. (متقی،بقایی و رحیمی،۱۳۸۹: ۳) خاورمیانه با داشتن منابع انرژی از یک سو و موقعیت خاص ژئوپولیتیک و ژئواستراتژیک از سوی دیگر، حوزهی منفعتی غیرقابل اغماض، برای قدرتهای بزرگی چون امریکا محسوب میشود. از این روی بعد از فروپاشی شوروی، رهبران ایالات متحده به این نتیجه رسیدند که روش ها و ابزارهایی که در سده های گذشته برای حیات بخشی و مدیریت صحنه ی جهانی بکار می رفت، مانند : توازن قوا، بازدارندگی، سدنفوذ و .. دیگر قابلیت و کارآمدی ندارند. در این باره پل ولفوویتز که نقشی اساسی در طراحی استراتژی تهاجمی امریکا داشته است، بیان میدارد: استراتژی اساسی امریکایی بایستی بر پایه جلوگیری از ظهور هر کشور رقیب باشد … برای همیشه. (همان،۱۵) این مساله در NSS سال ۱۹۹۸ نیز این گونه تکرار گردید: هیچ نوعی سلطه گری و سلطه جویی در هیچ نقطه ای از جهان نباید مشاهده شود، رقیب جدی به وجود نیاید و کشورهای مختلف در قالب ائتلاف و به صورت رقیب در جهان ظهور پیدا نکنند. جمله ای که در DPG سال ۱۹۹۲، PNAC سال ۱۹۹۸ و NSS سال ۲۰۰۲ هم تکرار گردید. (سنشناس،۱۳۸۴: ۱۴۷) چرا که تفوق طلبی به عنوان یک ایده و آرزوی ذهنی، همواره در ذهن نخبگان امریکایی جریان داشته است و این ایده در فرهنگ استراتژیک این کشور درونی گردیده است.
از این رهگذر، اسلحه نفت یکی از موضوعاتی است که ایالات متحده از طریق آن می تواند رقبای خود را کنترل نماید. در این چارچوب تحلیلی هر چند موضوع نفت امروزه به یک امر حیاتی برای کشورها بدل گشته است اما باید اذعان نمود که در رابطه با ایالات متحده این موضوع کمی متفاوت است. استراتژیست های دولت امریکا در درجه اول نگران ذخایر نفتی خود نیستند. اکنون چند دهه است که ایالات متحده کوشش کرده است منابع تهیه نیازهای انرژی خود را تنوع بخشد. کشورهای تولید کننده نفت مانند ونزوئلا، نیجریه، مکزیک و دیگر کشورها از این جهت برای امریکا اهمیت بیشتری پیدا کرده اند اما برای کشورهای اروپای غربی، ژاپن و قدرت های صنعتی در حال رشد در شرق آسیا، نفت خلیج فارس اهمیت درجه اول را دارد.
به دنبال وقوع چهارمین جنگ اعراب و اسراییل در سال ۱۹۷۳ تحریم نفتی کشورهای غربی از سوی اعراب منجر به شکل گیری طرح مهمی موسوم به پروژه استقلال از سوی ریچارد نیکسون رییس جمهور وقت آمریکا شد. هدف از طرح این پروژه، تلاش برای بهره برداری از منابع داخلی و در نتیجه دستیابی به استقلال در حوزه انرژی تا پایان دهه ۱۹۸۰ بود. اهمیت مساله انرژی سبب شد این طرح تاکنون در دستور کار همه دولت های آمریکا از نیکسون تا اوباما قرار بگیرد. (میشل،۲۰۱۳) در راستای این طرح، وابستگی آمریکا به نفت وارداتی در سال های اخیر به دلیل افزایش تولید و کاهش مصرف داخلی به سرعت کاهش یافته است. بر اساس آمارهای رسمی میزان تقاضای نفت وارداتی در ایالات متحده در سال ۲۰۰۸ در مقایسه با سال ۲۰۰۵حدود ۱۷ درصد کاهش یافت. تداوم این روند، واردات نفت را در سال ۲۰۱۲ به متوسط ۷.۸ میلیون بشکه در روز (معادل ۲۴ درصد مصرف روزانه آمریکا) تقلیل داد. گفتنی است که در سال ۲۰۰۵ واردات نفت ۶۰ درصد مصرف سوخت مایع آمریکا را تشکیل می داد. بر اساس پیش بینی وزارت انرژی ایالات متحده آمریکا، تولید نفت داخلی این کشور در ۲۰۱۳ و ۲۰۱۴ نیز کاهش بیشتری را تجربه کرده و در نتیجه وابستگی به واردات بیش از پیش کاهش خواهد یافت. در عین حال که مصرف نفت در آمریکا کاهش یافته است، اما مصرف گاز طبیعی روند رو به رشدی را تجربه کرده است به طوری که بر اساس آمارها در حال حاضر مصرف گاز رشدی ۱۴ درصدی را تجربه می کند. همزمان با افزایش مصرف گاز، تولید داخلی آن نیز در سال های اخیر رشد چشمگیری را تجربه کرده است. تولید گاز طبیعی از ۱۸ تریلیون فوت مکعب در سال ۲۰۰۵ با یک سوم افزایش در سال ۲۰۱۲ به ۲۴ تریلیون فوت مکعب رسید. افزایش سریع تولید داخلی، واردات گاز طبیعی آمریکا را تا حدود دو سوم کاهش داده و رقم آن را به ۱.۶ فوت مکعب (حدود ۶ درصد مصرف داخلی) تقلیل داده است. گفتنی است این میزان بیشتر از کانادا وارد کشور می شود. افزایش تولید گاز و نفت آمریکا در سال های اخیر در نتیجه تحولات تکنولوژیکی سریع در حوزه استخراج این دو کالای استراتژیک صورت گرفته است. آژانس بین المللی انرژی (IEA) پیش بینی کرد آمریکا با بهره گرفتن از این روش های جدید، طی پنج سال، به بزرگ ترین تولیدکننده نفت وگاز جهان تبدیل خواهد شد. (خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۹۲)
لذا، بر اساس پیش بینی ها، واردات نفت آمریکا حداقل در طول یک دهه آینده، روندی رو به کاهش را تجربه خواهد کرد، اما از آن پس ممکن است در میزان ثابتی متوقف شود. مبحث انرژی در ایالات متحده آمریکا موضوعی دوبعدی است؛ از یک سو می توان آن را پدیده ای اقتصادی و از سویی دیگر پدیده ای سیاسی توصیف کرد. ابزار انرژی جدای از اقتصادی بودن می تواند به عنوان مولفه ای مهم در روابط سیاسی میان کشورها اثرگذار باشد. به کارگیری تکنولوژی جدید در آینده ای نه چندان دور، آمریکا را به یکی از بزرگترین تولید کنندگان انرژی در سطح جهان تبدیل خواهد کرد. تامین امنیت انرژی، به این کشور در عرصه بین الملل، آزادی عمل بیشتری خواهد داد. ارلوس پاسکال نماینده ویژه آمریکا در روابط بین الملل انرژی، در کنفرانس امنیتی مونیخ در فوریه سال جاری میلادی گفت: انفجار نفت و گاز آمریکا، ژئوپلتیک انرژی در جهان را دگرگون خواهد کرد. هفته نامه آلمانی اشپیگل نیز در گزارشی از روش های نوین استخراج نفت و گاز به عنوان انقلابی نام برده که می تواند تعادل قدرت سیاسی را در کل جهان تغییر دهد. از این رو آمریکا با تکیه بر خودکفایی انرژی، می تواند در کنار مزایای اقتصادی از برد سیاسی این ابزار از طریق اعمال فشار بر دیگر کشورها و در نهایت بازتوزیع قدرت بین المللی بهره ببرد. چراکه هر کشوری که بر این منابع کنترل داشته باشد، اهرم قدرت جهانی را در چند دهه آینده کنترل خواهد کرد. (خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران، ۱۳۹۲)
خاورمیانه با داشتن ۶۰ درصد ذخایر ثابت شده نفت جهان و ۴۱ درصد از ذخائر ثابت شده گاز طبیعی، متراکم ترین منطقه جهان از لحاظ ذخائر سوختهای فسیلی است که میتواند همچنان در رقابتهای اقتصادی قدرتهای بزرگ نقشی فعال ایفا نماید. بنابراین، اهمیت خلیج فارس در رقابتهای امنیتی کنترل منابع انرژی نیز در زمره شاخص های قدرت هژمون است، هر گونه اقدام برای قطع یا محدود شدن جریان نفت به جهان خارج از این منطقه سبب بالا رفتن قیمت و ایجاد نوساناتی می شود که تاثیر منفی آن بر اقتصاد همه ی کشورها است.(حلیم زمهریر،۱۴۳:۱۳۹۰) از سوی دیگر داشتن دست بالا در تسلط بر منابع انرژی استقلال عمل بیشتری را برای کنترل و نظارت بر رقیبان در اختیار ایالات متحده قرار خواهد داد. ناوگان پنجم ایالات متحده آمریکا در منطقه خلیج فارس در حال حاضر مسئولیت حفظ منافع آمریکا را در این منطقه جغرافیایی به عهده دارد که هزینه ی زیادی را متوجه این کشور کرده است ،کاهش نیاز آمریکا به انرژی وارداتی از این منطقه ،حفظ و نگهداری از این ناوگان و سایر هزینه های هنگفتی را که در جهت تامین امنیت مسیر انتقال انرژی را فاقد وجاهت عقلانی می کند، اما نگارنده بر این باورند که سلطه بر این منطقه جغرافیایی اهمیت فوق العاده ای در تداوم هژمونی ایالات متحده آمریکا خواهد داشت که البته عده ای تداوم هژمونی را در توازن میان قدرتهای در حال ظهور برای تسلط بر این منطقه و دیگری ، تعامل ، شراکت ،تقسیم مسئولیت در برقراری امنیت را راهگشا می دانند. خلیج فارس علاوه بر داشتن اهمیت ویژه برای دستگاه سیاست خارجی آمریکا در جهت کاسته شدن از اهرم استراتژیک کشورهای خاورمیانه ،ا فزایش گزینه های سیاست خارجی ،کاهش هزینه های اقتصادی برای برقرای امنیت، تامین امنیت اسرائیل ، جلوگیری از شکل گیری هژمون منطقه ای و مدیریت بحران های منطقه ای برای جلوگیری از نزاع بین المللی ،منطقه ای مهم و حساس در رقابت قدرت های آینده تلقی می شود. با خودکفایی و استقلال انرژی ایالات متحده اگرچه نیاز به بهرمندی از انرژی ارزان و فراوان خاورمیانه در سیاست خارجی آمریکا کاهش می یابد اما ایالات متحده می تواند از این ظرفیت بوجود آمده برای تداوم سلطه و هژمونی خود بیشترین بهره مندی را کسب کند.
برطبق بررسی شورای اطلاعات وابسته به سازمان سیا تا سال ۲۰۱۵، سه چهارم نفت خلیج فارس روانه آسیا و بویژه چین خواهد شد. از این رو مایکل کلره نویسنده کتاب جنگ بر سر منابع ، می گوید: هدف از کنترل عراق، تسلط بر منابع نفت آن به عنوان یک اهرم قدرت است و نه یک منبع سوخت. تسلط بر خلیج فارس داشتن کنترل بر روی اروپا، چین و ژاپن است. (کامل،۱۳۸۲ :۶۲)
به اعتقاد برخی از مفسرین چین دشمن جدید ایالات متحده محسوب می شود. قدرت اقتصادی چین یالات متحده را به چالش طلبیده است. در این میان، منطقه خاورمیانه و کشورهای واقع در آن، به دلیل برخورداری از بیشترین ذخایر انرژی، طبعا از بالاترین قابلیتها در تامین انرژی چین و پاسخگویی به نیاز استراتژیک این کشور برخوردار است. طبق پیشبینیها وابستگی چین به انرژی این منطقه در سالهای آتی روبه تزاید خواهد بود. و از این رهگذر، خلیج فارس مکانی است که میتوان قدرتهای نوظهور خواهان حضور در این منطقه را یکدیگر کنترل و موازنه کرد. چین و هند میتوانند با تسلط بر ذخایر انرژی خلیج فارس رشد اقتصادی خود را دوچندان کنند. در این راستا استفاده از رقابتهای قدرتهای نوظهور برای برتری و تسلط بر یکدیگر از طریق رشد و توسعه اقتصادی به واسطه استفاده از منابع انرژی از جمله مواردی است که با حضور در منطقه خلیج فارس و کنترل رقبای اقتصادی برای تسلط بر منابع این منطقه از جایگاه حیاتی برخوردار است. چرا که در صورت کاهش حضور نظامی آمریکا در منطقه خاور میانه، چین و هند خود را در حال رقابت بر سر منابع انرژی این منطقه خواهند یافت و این دو غول آسیایی دست به ایجاد قدرت دریایی خود در منطقه اقیانوس هند خواهند زد، چرا که این منطقه شاهراه کشتیرانی میان منطقه خلیج فارس و جنوب و جنوب شرق قاره آسیا به شمار می آید و به احتمال زیاد به منطقه اصلی رقابت میان دو کشور تبدیل خواهد شد. از سوی دیگر تهدید اولیه هژمونی آمریکا مربوط به قدرتهایی است که از توان بالای مادی و اقتصادی برخوردارند و می توانند در درجه اول هژمونی اقتصادی ایالات متحده را تهدید کرده و در آینده به توازن قوا در مقابل آمریکا در زمینه اقتصادی دست یابند.
اگر با وجود تمامی موانعی که برای خودکفایی انرژیی ایالات متحده آمریکا با بهره گرفتن از فناوریهای نوین اکتشاف، استقلال انرزی ایالات متحده را تا سالیان آینده بپذیریم، اما پذیرفتن کاهش اهمیت منطقه خلیج فارس به جهت کاسته شدن نیاز این کشور به صادرات انرژی قایل قبول نیست چرا که ایالات متحده آمریکا با تسلط بر این منابع نه تنها میتواند امنیت انرژی خود را تأمین کند بلکه قادر است از راه نظارت بر رقبا و چالش گران هژمونی خود را از بهرهبرداری از این منبع عظیم محروم کند. از دیدگاه سوزان استرنج نیز، سلطه بر جریان انرژی و همچنین مبادی آن از مولفه های قدرت هژمون است، از سوی دیگر به دلیل وابستگی متقابل اقتصادی ایجاب می کند که این منطقه در اولویت و حساسیت آمریکا برای تامین امنیت انرژی قرار داشته باشد. به عبارت دیگر، امنیت انرژی که در قالب تسلط بر این منطقه جغرافیایی ترسیم می شود برای استفاده آمریکا جهت نظارت بر قدرتهای نوظهور اقتصادی آسیایی از یک سو و همچنین ایجاد ترتیبات امنیتی جدید برای تامین امنیت این منطقه در قالب همکاری های نوین و سهیم کردن این کشورها از جمله چین برای کاستن از هزینه هایی است که این کشور به تنهایی متقبل می شود. چنانکه پیش بینی می شود خلیج فارس و خاورمیانه در آینده رقابتهای های جهانی عرصه تعامل و همکاری این دو قدرت اما با حفظ اولویت تامین منافع برای ایالات متحده باقی خواهد ماند. به طور قطع تامین امنیت این منطقه به شکل مستقیم با حضور ایالات متحده و یا غیر مستقیم، حضور چین به نمایندگی از این کشور از اولویتهای سیاست خارجی آمریکا در سالهای پیش رو خواهد بود. اگرچه این حضور به معنای کاهش نفوذ آمریکا و تسلط چین بر این منطقه نیست، بلکه همانطور که گفتیم سایر قدرتهای آسیایی و از جمله هند از وزنه های موازنه چین در این منطقه جغرافیایی به حساب خواهد آمد.
بدین ترتیب، پس از سال ۱۹۹۲ سیاست خارجی امریکا، موفقیت را در قالب استراتژی مبارزه با نظام چندقطبی، نبرد با بروز یک قدرت جهانی و یا خطرناک منطقه ای ترجمه کرده است و از این رهگذر تلاش دارد با تسلط بر این منطقه سایر رقبا را با ابزار انرژی و نفت کنترل خود درآورد.
در پایان این فصل چنین میتوان نتیجه گرفت که مولفه های شکل دهنده به فرهنگ استراتژیک ایالات متحده آمریکا یکی از اصلیترین عوامل در پیشگیری سیاست قدرت و رویکردهای یکجانبه گرایانه این کشور در قبال خاورمیانه میباشد. متاثر از فرهنگ استراتژیک هژمونیک محور، این کشور به دنبال آن است که از ایجاد هرگونه رقیب در این منطقه جلوگیری کند و لذا همین امر نیز سبب شکل گیری الگوی رقابت میان این کشور و سایر کشورها- از جمله چین که به دنبال نفوذ در این منطقه است- گردیده است. در راستای حمایت خود از اسرائیل یکی از مهم ترین دلایل را میتوان تشابه هویتی که همان هویت لیبرال دموکراسی است، ذکر نمود. این کشور حمایت از دموکراسی و اشاعه آن را در سراسر جهان وظیفه و رسالت خود تعریف مینماید. از منظر دولتمردان و جامعه امریکایی، حمله به عراق و افغانستان نیز در راستای مبارزه با تروریسم و گسترش دموکراسی در منطقه شکل گرفته است. لذا همین امر- یعنی حمایت از دموکراسی- سبب میگردد که از اسرائیل حمایت نماید. اما شاید بتوان اظهار داشت که علاوه بر اینکه یکی از دلایل این حمایت ها به هویت لیبرالی این کشور باز میگردد، دلیل دیگر، وضعیت و موقعیت جغرافیای (ژئوپولتیک) این کشور میباشد. این کشور در قلب خاورمیانه واقع شده است و لذا با توجه به اهمیت خاورمیانه برای ایالات متحده آمریکا این امر- یعنی حمایت و التزام ویژه به اسرائیل- اهمیت مضاعفی را موجب گردیده است. لذا نگارنده بر این باور است که توجه به مولفه های شکل دهنده به فرهنگ استراتژیک ایالات متحده آمریکا میتواند یکی از کلیدهای اصلی و راهگشای فهم سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا در منطقه خاورمیانه باشد.
فصل چهارم: فرهنگ استراتژیک چین
مقدمه
تجزیه و تحلیل رفتار استراتژیک کشورها از زاویه ادراکات و اندیشه های استراتژیستهای آنها، از اهمیت خاصی در روابط بین الملل برخوردار میباشد. خصوصا کشورهایی که دارای پیشینه تاریخی و تمدنی طولانی هستند، از سنتهای استراتژیکی برخوردارند که شکل دهنده رفتارهای استراتژیک آنهاست. چین از جمله این کشورها می باشد که دارای سابقهای بسیار دیرینه در زمینه سنتهای فلسفی است و این سنتها دستمایه سیاستهای استراتژیک صلح جویانه آن قرار میگیرد. این تنها یک بخش از فرهنگ استراتژیک پکن را تشکیل میدهد. بخش دیگرآن، واقعگرایی سیاسی است که به رفتارهای غیرمسالمت جویانه و نظامی این کشور شکل میدهد. نگاه چینیها به فرهنگ استراتژیک خود بر مبنای این ترکیب، نگاه مبتنی بر صلح جویی است و با اصل قرار دادن دفاع، هرگونه اقدام نظامی خود را در طول تاریخ (و در آینده) هرچند در شکل تهاجمی، ماهیتا دفاعی میدانند. اما نکته مهم این است که واقعگرایی سیاسی چینیها طی یک فرایند تکوینی به سیاست قدرت (نظامی) محدود نگردید، بلکه واقع گرایی در ترکیب با واقع بینی سیاسی نسبت به محیط عملیاتی، شکل نوینی به هویت، فرهنگ استراتژیک و تفکر امنیتی چینی بخشیده است. در واقع، هنر رهبران چینی در درک واقعیت پویا و متحول سیاست داخلی و بین الملل، طرح ایدههای مناسب و عمل به این ایدهها بوده است. بر اساس همین تحول، از ۱۹۴۹ به بعد میتوان شاهد سیر تکوینی تدریجی فرهنگ استراتژیک چین و تغییر آن از مناقشه گرایی به سوی همکاریگرایی و از فرهنگ استراتژیک تنازعی به سوی تعاونی بود. در واقع هدف آنها از این بازنگری، پاسخگویی به تقاضاهای داخلی و همچنین احراز و حفظ جایگاه و موقعیت چین به عنوان قدرت بزرگ در نظام متحول بین الملل بوده است و این امر خود مستلزم درک واقعیات دگرگون شونده بین المللی برای انطباق با آنهاست. تحول فرهنگ استراتژیک چین در این چارچوب جای میگیرد. (سلیمانی پورلک، ۱۳۸۴: ۷۱ و ۷۰)
بنابراین، سنت استراتژیک چین صرفا حاوی یک مجموعه از ترجیحات استراتژیک نیست، بلکه بالعکس دست کم دو فرهنگ استراتژیک متفاوت وجود دارد. یکی برگرفته از آن چه میتوان «پارادایم کنفوسیوسی- منسوسی» نامید، باشد که در رتبهبندی انتخابهای استراتژیک، که استراتژیهای غیرخشونتآمیز و سازشگرایانه را قبل از استراتژیهای تهاجمی یا تدافعی خشونت آمیز قرار میدهد. این رتبه بندی ترجیحات به زبانی در متون اصلی استراتژی چین بیان میگردد که تاکید کنفوسیوسی- منسیوسی بر «دولت نیکو اندیش»، «صالح» و «فضیلتمند» را به عنوان مبنای امنیت منعکس میسازد. این زبان به کارگیری نیروی نظامی را پدیدهای شوم قلمداد میکند که تنها در شرایط گریزناپذیر باید ازآن استفاده کرد و علاوه بر این بر به تمکین واداشتن دشمن بدون توسل به زور تاکید می نهند. در واقع، جریان کنفوسیوسی یک رویکرد دفاع محور است که به موجب آن، فضیلت شخص حاکم و دقت و نکته سنجی او در اجرای فرامین است که قدرت و توانایی دولت را برای دفاع از خود تعیین میکند. (بولز و شالزک،۸۰) برخی دیگر از تحلیگران به “هنرجنگ” نوشته سان زی استناد میکنند و بر تمایل چین به کاربرد ترفندهای جنگی به جای مبارزه و جنگ روانی و نمادین به جای مبارزه تن به تن در میدان نبرد تاکید دارند. مشهورترین جمله سان زی در کتاب مذکور این است که « بردن یکصد جنگ در یکصد میدان نبرد اوج مهارت نیست، مقهور و مطیع ساختن دشمن بدون جنگ اوج مهارت محسوب می شود» لذا او به جای کاربرد زور بر تاکتیکهای دیپلماتیک و روانی تاکید می نمود. به هر حال این تفسیرها، تصویری را از چین به نمایش می گذارد که این کشور به طور محدود و محتاط از زور استفاده مینماید.
مجموعه دیگری از ترجیحات استراتژیک از آنچه میتوان «پارادایم سیاست قدرت سخت» نامید، نشات می گیرد. این پارادایم به طور کلی استراتژیهای تهاجمی را قبل از استراتژیهای دفاع ایستا و سازش گرایانه قرار می دهد. در منتهی الیه خشونت آمیز این طیف ، ترجیح روی آوردن به اقدامات تهاجمی به «نرمی» یا «سختی» اصول بدیهی سیاست قدرت در یک متن خاص بستگی دارد. این پارادایم مجموعه ای از جلوههای محیطهای خارجی را خطرناک، دشمنان را ذاتا تهدید کننده و منازعه را به صورت حاصل جمع صفری منعکس میسازد. به گونهای که به کارگیری خشونت در نهایت برای مقابله با تهدیدها ضروری شمرده میشود. وانگهی، این پارادایم به نحوی آشکارا حاوی یک اصل کلیدی در زمینه تصمیم گیری- مفهوم «کوان بیان»- است که بر انعطاف پذیری همه جانبه و وجود حساسیت آگاهانه نسبت به توانمندیهای نسبی در حال تغییر تاکید مینهد. هرچه این موازنه، مطلوبتر باشد، اتخاذ استراتژیهای قهرآمیز تهاجمی به صرفهتر خواهد بود، هرچه این موازنه نامطلوبتر باشد، اتخاذ استراتژیهای تدافعی یا سازشگرایانه برای خرید زمان تا هنگامیکه این موازنه بار دیگر تغییرکند، به صرفه تر خواهد بود. (جانستون،۱۳۹۰: ۳۵۵) لذا این جنبه از فرهنگ استراتژیک چین، طرفدار راه حل های نظامی بوده و جهت گیری تهاجم محور را برمیگزیند. مطابق این تفسیر، نخبگان چینی از اراده معطوف به کاربرد زور برخوردار بوده و هستند. بر اساس رویکرد واقع گرایانه، تصمیم سازان چینی نیز بر مبنای سیاست قدرت اقدام نظامی را به عنوان گزینهای جهت حصول اهداف و منافع ملی مدنظر قرار میدهند. این رهیافت به «پارادایم آمادگی برای جنگ» اشاره دارد. بر اساس این پارادایم، «اگر صلح میخواهید برای جنگ آماده شوید». از این منظر فرهنگ استراتژیک چین چندان تفاوتی با دیدگاه ها و فرهنگ های غربی در مورد کاربرد زور در نظام بین الملل هرج و مرج گونه و فاقد اقتدار عالیه مرکزی ندارد. (سلیمانی پورلک،۱۳۸۴: ۷۵) از این منظر، هرچند به عقیده بسیاری، مکتب کنفوسیوسی به عنوان زیربنای فرهنگی چین میباشد اما در واقع مرکز فرهنگ چین به حساب نمیآید. بخصوص در دوره اوایل قرن بیست که دوره سنتشکنی در مدرنیته در فرهنگ چین بوده است. درواقع رفتار تاریخی مردم چین بیشتر در دوره خود کنفوسیوس نیز با اصول این فرهنگ چندان تطابق نداشت. (چی یانگ،۲۰۱۱: ۶) از این روی، متفکرانی مانند جانستون بر این باورند که، چین به لحاظ تاریخی، یک فرهنگ استراتژیک نظامی باورانه یا سیاست قدرت محور نسبتا منسجمی از خود به نمایش گذاشته است که در تمامی زمینه های ساختاری مختلف تا دوران مائوئیسم (و حتی پس از آن) دوام داشته است. تصمیم گیران چینی این فرهنگ استراتژیک را به گونهای درونی ساختهاند که رفتار استراتژیک چین ارجحیت رویکرد تهاجمی توسل به زور را، که از نوعی حساسیت شدید در قبال توانمندی های نسبی تاثیر میپذیرد، از خود بروز داده است. (جانستون،۱۳۹۰: ۳۵۲) اما باید درنظر داشته باشیم که این دو مجموعه، ترجیحات فرهنگ استراتژیک جداگانهای به شمار نمیآیند، بلکه فرهنگهای استراتژیک همتراز محسوب میشوند.
بر این اساس، مشی استراتژیک چین را نمیتوان دقیقا صلح طلب و مسالمتجو یا جنگ طلب و مخاصمه جو تلقی کرد، بلکه باید آن را متغیری وابسته به عوامل و شرایط مختلف و در نوسان بین این دو گزینه در نظر گرفت. از این روی، چین دارای فرهنگ استراتژیک دوگانه است. جریان کنفوسیوسی و جریان واقع گرایی سیاسی دو جریان عمده این فرهنگ میباشند. (اسکوبل،۲۰۰۲: ۳) هم سان تزو و هم کنفوسیوس در یک برهه زمانی تاریخ چین را تحت تاثیر قرار دادهاند. یکی با نصایح معرفت شناسانه و دیگری با آموختن هنر جنگ که یک نوع فرهنگ استراتژیک دوسویه و دوگانه را برای چینیها به ارمغان داشته است. این دوگانگی در فهم چین نیز وجود دارد. (باتاچریا،۲۰۱۱: ۴)
آرتور والدرون بطور مختصر و مفید فرهنگ استراتژیک چین را در چندین موضوع بیان کرده است:
حالتی که چین در آن باید سرآمد و برتر باشد و در راس هرم سیاسی قرار بگیرد که این مورد بطور متناقضی با بی اعتمادی و سوءظن و تردید نسبت به استفاده از زور و محکوم کردن آن است. و همچنین اعتقاد به فریب، ترغیب و تدابیر جنگی در بدست آوردن پیروزی بزرگ با حداقل هزینه. این ویژگیها توسط غربی ها هویت بخشی شدهاند. (مانکن،۲۰۱۱: ۹) لذا، فرهنگ استراتژیک چین دارای صلح و خشونت است اما در عین حال دارای فریبکاری و حقه نیز میباشد.
فرهنگ استراتژیک چین
ما در این پژوهش تقسیم بندی دیگری از مولفه های شکل دهنده به فرهنگ استراتژیک چین ارائه کردهایم. بر مبنای این تقسیم بندی فرهنگ استراتژیک چین در دو سطح ملی و نظامی (شیوه های جنگیدن این کشور) بررسی میشوند.
فرم در حال بارگذاری ...
[شنبه 1400-08-08] [ 10:01:00 ب.ظ ]
|